رمل های روان

روز نوشت های یک فروند دانشجوی ارشد روانشناسی بالینی و پژوهشگر تاریخ انقلاب

رمل های روان

روز نوشت های یک فروند دانشجوی ارشد روانشناسی بالینی و پژوهشگر تاریخ انقلاب

مست بوی رمل های فکه و مشغول تحصیل در مقطع ارشد روانشناسی بالینی. خیره به علم همیشه افراشته ی عاشورا و دلداده ی مرام عباس بن علی از طرفی و امید به تولید علم روانشناسی اسلامی از طرف دیگر مرا به اینجا کشانده است. علاوه بر این مشغول مطالعات تاریخ انقلاب و جنگ هم هستم. ربط این دو را هم خدا میداند!
این جا با هم قرار است چند کلمه روانشناسی و تاریخ جنگ استشمام کنیم!

کلمات کلیدی


📖 چند خط از کتاب(با الحاقیه)


حماسه هویزه3⃣


✍️...  حسین با هشت نفر از بچه های مسجد جزایری و بسیج اهواز به هویزه رفت . غفار درویشی ، علیرضا جولا ، سعید جلالی ، امیر احتشام زاده ، جواد زاهدی ، سید محمد علی حکیم ، احمد رسول خمینی جزو این گروه بودند و سید فرشاد مرعشی نیز او را همراهی می کرد . حسین  برای آمدن به هویزه خیلی با علی شمخانی صحبت کرده بود تا توانست او را راضی کند . عصر آن روز پاییزی به رزمندگان اهل هویزه خبر دادند که فرمانده جدید سپاه هویزه آمده و می خواهد آنها را ببیند . این جلسه در منزل عبدالامیر  هویزاوی برگزارشد . چهره نورانی و زیبای حسین علم الهدی  و رفتار متواضعانه اش هر بیننده ای را جذب می کرد  دو تکه پنبه در گوشهایش گذاشته بود که معلوم بود در شبیخون چند شب قبل ، چند موشک آرپی جی شلیک کرده و گوشهایش درد گرفته بودند . تا همه جمع شدند ، اذان مغرب شد و حسین گفت : ابتدا نماز بخوانیم و بعد جلسه را برگزار می کنیم . نماز جماعت به امامت حسین بر گزار شد . چقدر زیبا و با توجه نماز می خواند . در سجده آخر نماز با تضرع خواند : یا لطیف ارحم عبدک الضعیف و انت خیر الراحمین . و اشکهای خودش و بقیه جاری شد . 

بعد از نماز جلسه شروع شد . حسین در ابتدای سخنش گفت به یاد شهید اصغر گندمگار و رضا پیرزاده و شهدای هویزه و سوسنگرد سوره فاتحه را بخوانیم . همه صلوات فرستادند و حمد و سوره خواندند . بعد از بچه های حاضر در جلسه در چند روز مقاومت سوسنگرد تقدیر کرد و گفت : 



✍️...  انتظار دارم از این به بعد شما عزیزان همانطور که با برادر شهیدمان اصغر گندمکار همکاری داشتید ، با بنده نیز همکاری داشته باشید تا ان شاء الله کار جنگ را بتوانیم به نحو احسن که مورد رضای خدا باشد ، پیش ببریم . 

نباید بگذاریم دشمن آسوده باشد و با ضربات باز دارنده و خرد کننده فکر ماندن در مناطق اشغال شده را از او بگیریم . 

بعد از جلسه شام خوردند . حسین از اهواز تعدادی نان و تخم مرغ آب پز شده در کارتنی گذاشته بود و از اهواز با خود آورده بود و سفره ای پهن شد و همانها را با نمک خوردند .  یونس شریفی به حسین گفت : 

- فردا صبح در خدمت شما هستم تا شمارا به بقیه برادرانی که در جلسه امشب نبودند معرفی کنم . 

- باشه . خیلی هم خوبه .

صبح روز بعد همه بچه های رسمی و داوطلب را در سپاه که ساختمانی متعلق به جهاد سازندگی بود جمع و فرمانده جدید را به آنها معرفی کردند . 

قبل از ظهر حسین را به منزل سید رحیم موسوی که از رزمندگان فعال هویزه بود ، راهنمایی کرد تا هم با او آشنا شود و هم نهار را آنجا بخورند . سید رحیم وقتی جثه کوچک فرمانده جدید را دید ، آهسته به یونس گفت :

- این کجا ، اصغر کجا . اصغر چهارشانه و بلند قد بود اما این بنده خدا جثه ای ندارد ! 

پیدا بود که هنوز دل سید رحیم پیش اصغر گندمکار بود و نمی تواند کسی را جای او ببیند . نمی دانست با کمی شناخت بیشتر حسین عاشق و فدایی او خواهد شد .


ادامه دارد...



صفحه  #کتاب#دین

علیرضا مسرتی 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۷/۱۰/۲۲
سید محمد

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی